روزهای ما

بالاخره اون روز (بهتر بگم اون شب) رسید !!

ما پروژه پوشک گیری رو دقیقا روز بعد از ماه رمضان شروع کردیم و من همینطور گوشهام رو تیز کرده بودم که اون جمله ی طلایی رو بشنوم! "مامان جیش دارم!"

دیشب! بعله همین دیشب! ساعت ۴ یا ۵ بود (بسکه خواب آلود بودم نمیدونم دقیق چند بود!) یه دفعه بیدار شد، خواب آلود گفت: مامان جیش دارم!! (فقط مامان هاییکه بچه از پوشک گرفتن میدونن من چه حسی داشتم!!!)


پ.ن:
1. مطمئنا شنیدن دوباره این جمله صبر زیادی میخواهد، میدانم!
2. پست های تکمیلی در راه است!
3. زین پس به جای واژه ی طولانی و نامانوسه "چاه فاضلاب" میگوییم: چاضلاب! کوتاه، راحت، مطمئن! [دینگ دینگ]
4. لیلا! دیشب یه هو دلم برات تنگ شد! دلم برای قدیما که با هم تاااااااااااااااا نصف شب چت میکردیم! هعععیییی!

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۲۹ساعت 13  توسط مریم  | 

دوسالگی است دیگر، زیاد نه میشنویم، زیاد مخالفت میکند و ... برای همین آمادگی روحی بعضی کلمات را نداریم !!!

چیزی به پسرک میگوییم و میگوید: باشه!
من: [دو تا شاخ روی سرم + شکلک تعجب] الهی بمیرم بچه ام چقدر مظلوم شده امروز :((

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۲۵ساعت 16  توسط مریم  | 

از کنارش که رد میشویم، با نگاهش دنبالمان میکند. با محمد وارد مغازه میشویم خرید که میکنیم کنار پیشخوان ایستاده با یک هزار تومانی در دستش، قدش به پیشخوان هم نمیرسد، دلش یخمک میخواهد ولی مغازه دار میگوید که تمام شده است، جلوتر از ما راه افتاده، محمد نگاهش میکند، میگوید: نی نیه چرا پا بهنه [برهنه] است؟
چه جوابی دارم بدهم؟ بغض میکنم ...


پ.ن: نه الان زمستان است و نه این کودک خیابانی بود، ولی قبلا پستی داشتم که مربوط است.

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۲۳ساعت 10  توسط مریم  | 

یه پسر کوچولوی معصوم توبیمارستان بستریه میخوام برای زودتر خوب شدن و مرخص شدنش ۷۰ تا حمد بخونیم. میشه هر کس هر مقدار که میتونه بخونه تعدادش رو بذاره؟ هر کس هم نمیتونه فقط دعا کنه ممنون :)


بعدنوشت:
1. از همگی خیلی خیلی خیلی ممنونم :)
دیدم ۷۰ تا حمد شد کامنتدونی رو بستم. ولی شاید کسی خواست بازم بخونه کامنتدونی بازه ...
2. مهدی کوچولوی ما (پسر نگین) مرخص شد، از همگی ممنونم :)

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۱۷ساعت 15  توسط مریم  | 

خدایا!
محمد طه
گمگشته را به خانه برگردان.


لطفا شما هم اطلاع رسانی کنید.

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۱۷ساعت 11  توسط مریم 

گاهی فکر میکنم غرق شدن در روزمرگی ها باعث شده است خوشبختی ناشی از آن را نبینم.

این چند صباحی که همسرم نبود و "خانواده"مان از هم دور بود و "خانه ی خودمان" نبودیم فهمیدم من عاشق همین روزمرگی ها هستم. مخصوصا این روزها که برگشتنمان به خانه مصادف شده است با آخرین روزهای ماه مبارک رمضان و چقدر دلم میخواست از اول ماه خانه ی خودمان باشیم که ...

که یکی  دو ساعت مانده به افطار رادیو معارف را روشن کنم، همینطور که مقدمات غذا را اماده میکنم به رادیو گوش کنم .
سالاد درست کنم + ماست خیار، خربزه و هندوانه قاچ کنم، کتری را روی گاز بگذارم ...

صدای ربنا شروع شود (هرچند ربنای شجریان نیست ولی بازهم مرا میبرد به حال و هوای دیگری ...)
محمد سرک بکشد دم آشپزخانه و بپرسد: اذان شد؟؟

سفره را بچینم، سفره ای که به برکت ماه رمضان سرشار از نعمات خداست ...
بخوانیم اللّهُمَّ لَكَ صُمنا و ... افطار کنیم.

خدایا هزاران بار شکرت برای این روزمرگی ها، برای داشتن خانواده ای صمیمی و سرشار از آرامش، برای خانه ای که حتی پسرک هم خواستار برگشتن به آن بود.

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۱۵ساعت 16  توسط مریم  | 

فکر میکنم دو تا سه سال دقیقا همان سنی است که فکر میکنی همانا هرچه اصول تربیتی به خرج داده ای آب در هاون کوبیدنی بیش نبوده است ! دلت را خوش میکنی به همین عبارت های معروفی مثل  دوسالگی وحشتناک!


باربط نوشت: شناخت کودکان دو تا سه ساله (۳)
بیربط نوشت: یکی تو گوگل یه چیزی سرچ کرده و رسیده به وب من که باورم نمیشه یکی همچین چیزی سرچ کرده باشه :o !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!: دلم میخواد کتک زدن بچه های نوزاد ببینم

برچسب‌ها: کودک دو تا سه سال
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۱۳ساعت 1  توسط مریم  | 

بعضی از دوستی ها اینقدر لظیف و زلالند که بهشان فکر همکه میکنی خوشحالت میکند همین دوستی ها را باید دو دستی بگیری و ول نکنی، اما ...
اما گاهی وقت ها هرچقدر تلاش میکنی نمیشود، لیز میخورد، حتی فکر میکنی جدا از همه ی این چیزها حرفهایتان هم تمام شده است، باور نمیکنی ...


‍پ.ن۱: میدانم مبهم است، برای همین نوشتم "برای دل خودم"
پ.ن۲: امشب بغض دارم، دلم دوستیهای قدیمیمان را با او میخواهد.

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۱۳ساعت 1  توسط مریم  | 

ميشه براي يه مامان دعا كنيد؟
بعد از زايمان اولش تشخيص يه تومور دادن و راهي اطاق عمل شد و خداروشكر كه خوشخيم بود. حالا سر بچه ي دومش هم دچار دل دردهاي نامشخص شده و راهي بيمارستان.
و مادر و دختر از آغوش هم محرومن.
براش دعا كنيد.

پ.ن: من براي هيچ كس نميتونم كامنت بذارم!

بعد نوشت: خدا روشكر خيلي بهتره ممنون از دعاهاتون

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۰۵ساعت 10  توسط مریم  | 


از اونجاييكه هيچ نوع خلاقيتي در ساخت داستان ندارم از شما كمك ميخوام!
به نظر شما چطوري يه پسر كوچولو (شخصيت داستان) ميفهمه كه ديگه نبايد ديگران رو بزنه؟
خودم يه داستان ساختم ولي ميخوام داستان هاي بيشتري بگم در اين باره! (اگه كسي مثل داستان خودم نگفت بعدا تو ادامه مطلب ميذارمش)

 

نظرات رو تاييدي قرار ميدم كه تحت تاثير نظرات ديگران قرار نگيريد و خودتون خلاقيت به خرج بديد !

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۰۱ساعت 16  توسط مریم  | 


امروز يه ايميل برام اومد خواستم به اشتراكش بذارم.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۵/۰۱ساعت 16  توسط مریم  |