روزهای ما

پیش نوشت ۱: قابل توجه خوانندگان محترم این وبلاگ. بنده مریم نیستم، گفتم همین اولش بگم که یوقت گیج ویج نشین. حالا چطو شد که ایطو شد؟! این دختر دایی ما، که همین مریم خانوم گل باشه، منظورم صاحب این وبلاگ، دلش واسه این دختر عمه غربتیش می‌سوزه و واسه ما یه جا توی وبلاگش وا میکنه که ما مثلا بیام بنویسیم و دردل کنیم و یه وقت غم باد نگیریم، دریغ از اینکه این دختر عمه بر خلاف اون ۲ تا دختر عمه دیگه نه تنها اصلا استعداد نویسندگی نداره بلکه کلا تنبل هم تشریف داره. به هر حال، این فروشگاه بزرگا رو دیدین که کلی‌ هم مشتری داره، بعدش چندتا جا هم میدان به این دستفروشا تا از قَبَل اون فروشگاه چنتا مشتری هم به اونا سر بزنه! خلاصه حکایت کار ما اینه، ما هم از خوانندگان خوب این وبلاگ استفاده می‌کنیم که اگه خواستن این مطالب من رو هم لا به لا مطالب اصلی نویسنده بخونن! 

پیش نوشت ۲: حالا چی‌ شد که من تصمیم گرفتم که بنویسم؟! پاسخ: دیدم که این مگی (همین مریم خانوم نویسنده این وبلاگو میگم!) این تابستنشو رمز دار کرده بعد هم معلوم نیست  کی بخواد رمزشو برداره، گفتم که حوصله‌ شما خوانندگان سر نره، و توجهتون رو به خواندن مطلب شیرین و جذاب خودم جلب کنم!  [آیکون بسیار از خود متشکر]. 

پیش نوشت ۳: حالا چی‌ مینویسم؟! پاسخ: هرچی‌ شما بخواهین ، یعنی تا این حد توان نویسندگی بنده بالاست!

حالا اگه تا الان، با این تفاسیر بنده، هنوز منصرف نشدین، بریم ادامه مطلب:



ادامه مطلب
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۹ساعت 9  توسط نگین  | 

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۹ساعت 6  توسط مریم 


یادش بخیر! قدیمترها چقدر فوتبالدوست بودم! دفتر آن روزهایم پراست از خاطرات فوتبالی ایران !!! آن زمان که خداداد گل به استرالیا زد رسما خودم را کشتم!!


در هر حال: تبریک برای راهیابیه ایران به جام جهانی :)

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۹ساعت 6  توسط مریم  | 


رمز به موقع تقدیم دوستان خواهد شد.

پ.ن: تمام مطالبیکه با عنوان تابستان شماره دار خواهند شد نیز همینطور.


بعدا نوشت: اینطوری بگم بهتره: به وقتش رمز رو برمیدارم :)


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۸ساعت 7  توسط مریم  | 

قبل از هر تماس فیزیکی با آقای همسر حتما باید با مقامات بالا هماهنگ کنیم وگرنه بازخواست میشویم:
نکن! چیکار میکنی؟! بابا رو اینکاری نکن و ...

و البته هووی کوچکی در خانه داریم که مذکر است!
اقای پدر را محکم در آغوش میگیرد و میگوید: بابا شوهر منه! (یعنی: هه! دلت بسوزه)
هنگامیکه دست به آقای همسر میزنم:
بابا شوهر تو نیست شوهر منه!

البته گاهی اوقات هم از آنوری هوو میشود!
من: من شوهرمو میخوام!
محمد: من شوهرتم!

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۸ساعت 6  توسط مریم  | 

به نظر من این جمله:

"منم کوچیک بودم نمیتونستم اینکارو انجام بدم"

زمانیکه بچه ها کاریکه در حد سنشون نیست میخوان انجام بدن و نمیشه و حس ناتوانی بهشون دست میده خیلی خوب جواب میده!

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۷ساعت 22  توسط مریم  | 

جناب همسر قرار بود از اواسط مرداد یک ماه و نیم از ما دور باشد که یک دفعه شد از همین ۵ شنبه، شاید در بینش دیداری تازه شود ولی ...

از قبلش برای خودم در این یک ماه و نیم برنامه ریخته بودم و ایام مفرحی را هم در نظر داشتم!! ولی یک دفعه ای شد، آمادگی اش را نداشتم. از این سوسول بازی ها نداشتیم که اشک در چشمانمان حلقه بزند ولی زد !!

پروژه پوشک گیری را چه کنم؟ یک هو بابا برود و فشار عاطفی! تازه خانه خودمان هم اکثرا نیستیم و قرار است خودمان را تلپ کنیم خانه پدر ... 

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۶ساعت 15  توسط مریم  | 

یادمه درباره مضرات تلویزیون برای کودکان زیر دوسال اولین بار در تاپیک "تلویزیون مانع رشد خلاقیت ..." که موسسش مسیحا بود خوندم، ولی دیگه خیلی وقته اون تاپیک از نی نی سایت حذف شده و شاید خیلی ها آگاهی نداشته باشن. اون زمان هنوز باردار بودم بنابراین کلی سرچ کردم ببینم جریانش چیه و آیا درست هست یا نه!

اين هم چند تا لينك که اگه مادری مثل من این موضوع رو نمیدونه اطلاع رسانی بشه.

۱
۲
۳

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۳ساعت 16  توسط مریم  | 


مینگارم که یادم باشد آغازش چه زمانی بود!


محمد: تو چه رنگی هستی؟

من: به نظر تو من چه رنگی هستم؟

تو چه رنگی هستی؟

خب تو بگو من چه رنگی ام؟

تورو کی ساخته؟

خدا!

خدا کیه؟

همون کسی که خیلی خیلی خیلی زیاد و بینهایت ما رو دوست داره ...

( یه دفعه میگه من سرمو خودم ساختماااااااااا ! خدا منو نساخته!!!! [دقیقا جای این جمله رو یادم نیست کجا بود!!] )

خیلی چیه؟

زیاد!

زیاد چیه؟

خیلی!

[و داستان این سوالات سلسله وار ادامه دارد]


پ.ن :
1. قبلا هم پرسیده بود تورو کی ساخته و من گفته بودم خدا! ولی اولین باری بود که پرسید خدا کیه!
2. دو تا مقاله درباره ی سوالات فلسفی کودکان درباره خدا:

يك و دو


برچسب‌ها: سوالات کودکانه
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۲۱ساعت 0  توسط مریم  | 

آخرش نفهمیدم برا کی بچه بزرگ میکنم؟!!!

خدا؟!
خودم؟!
عروسمان؟!!!!!!

بعد نوشت: چرا عده ی قلیلی متوجه طنز موجود در این پست شدن؟!!
حداقل هدفم برای خداست حالا تا چه حد محقق بشه نمیدونم!

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۱۸ساعت 11  توسط مریم  | 


یکی از صفت هاییکه برام خیلی مهم محمد داشته باشه (فک کنم بازم گفتم) داشتن اعتماد به نفسه! البته اگه دیگران بذارن!!

دیروز رفتیم جایی که دو طبقه بود و پله ها روی محوطه بود. البته بگم پله های معمولی نبودن و نرده هم داشت. محمد هم طبق معمول خودش میرفت بالا و می اومد پایین با راهنمایی های منم دیگه کاملا دستش اومده بود چطوری باید بره بالا و بیاد پایین شاید ۱۰ بار رفت و اومد منم خیالم راحت شد و رفتم. نمیدونم دیگران ندیدن؟ کجا بودن؟!!! یهووو همه حواسشون اومد سر جاش و دیدن محمد داره میاد بالا و پایین. هی میگفتن وااااااایییییییییی مریم محمد داره میره بالا! محمد یواش! مواظب باش! نیوفتی! میتونی؟! بچه های بزرگتر هم می اومدن دستشو بگیرن که محمد هم میخواست با اونا هماهنگ بشه رفت و آمد و خودشم یادش رفت! رسید به اونجاییکه دیگه میگفت من نمیتونم بیام پایین مریم بیا دستمو بگیییییییییررررررر! و یه بار هم نبودم بین پاگرد نشسته بود و گریه میکرد که من نمیتونم مامانم بیاد دستمو بگیره!

اوووووووووووفففففففففففففففففف!
امان از دیگران!

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۱۵ساعت 12  توسط مریم  | 

پیشنهادتون برای پسر دو سال و پنج ماه ای که میخواد با لباس خواب و دمپایی بره بیرون (حالا چه مهمونی و چه خرید و ..) چیه؟


پ.ن:  برای سنین بالاتر یه جا خوندم بذارید بره وقتی میبینه دیگران چطوری نگاهش میکنن خودش بصورت طبیعی تنبیه میشه ! ولی برای این سن چی؟!!
و البته اضافه کنم همیشه این خبر نیست ولی میخوام بدونم برای همون دفعات چیکار کنم؟ خرید رو میشه یه کاری کرد ولی مهمونی ... !!


برچسب‌ها: کودک دو تا سه سال
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۱۳ساعت 10  توسط مریم  | 

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۱۲ساعت 7  توسط مریم  | 

روزها انقدر با شتاب میگذرند که باورم نمیشود دو سال پیش محمد نوزادی پنج ماهه بیش نبوده ولی اکنون ...

مرد خانه ام است!
با هم ظرف میشوریم، او به گفته ی خودش "کف کفی" میکند و من میشورم.
روزی چندین بار میز شیشه ای را با شیشه پاک کن (شما بخوانید آب) و دستمال پاک میکند.
نخود سبز پاک میکنیم، و حتی چند روز بعدتر میگوید: نخود سبز نداری پاک کنم؟!
ظرف های ظرفشویی را به دستمان میدهد که سر جایش بگذاریم.

تفریح سالممان این است که برویم در bing جک و جانور سرچ کنیم و محمد بگوید کدام را دوست داری؟ و با موس برود رویش که بزرگ شود و او ذوق کند که خودش توانسته! حتما هم باید bing باشد نه google که قابلیت ان را داشته باشد که با موس میروی رویش بزرگ شود!

کتاب میخوانیم و کتاب میخوانیم و کتاب میخوانیم ...

و روزهاییکه انتظارش را میکشیدم کم کم دارد میرسد! چراهای کودکانه!

دلخوشی کودکانه اش این است که روی تخت با پدر کشتی بگیرند و ضربه فنی کند و فیتیله پیچ شود .

شب ها کنار هم دراز میکشیم و با هم حرف میزنیم! از دلخوری هاییکه از هم داشتیم تا اتفاقات آن روز و حتی اعترافات چندین ماه پیش!! از بچگی هایش میگویم و او لذت میبرد. بماند که من بیشتر حرف میزنم! قصه میگوید و من گوش میدهم. یک کتاب میخوانیم که بعدش بخوابیم ... ولی من با چشمان بسته به قصه گوی کوچکم گوش میدهیم که "کتاب های کتی اش" را میخواند.

و زیادند این شادی های مادرانه ...

خدایا شکرت.
خدایا این شادی ها و این روزها را نصیب همه مادران منتظر بگردان :)

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۰۹ساعت 22  توسط مریم  | 

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۰۹ساعت 21  توسط مریم 

قبلا محمد راحتتر می اومد با هم وسایلش رو جمع کنیم، هم وسایل هم چیزی رو که ریخته بود روی زمین! اما جدیدا نه! منم یه بازی من در آوردی (!) اختراع کردم می گفتم بیا ببین هر چیزی رو که میندازیم (مثلا) تو سبدت چه صدایی میده!! بعد صداهای الکی از خودم در می آوردم به خودشم میگفتم توام دربیار!

جدیدا یه خرده سعی کردم ورژن بازیش رو ارتقا ببخشم !!! میگم بیا هر چیزی رو که میندازیم تو سبد/ظرف/پلاستیک اسم یک حیوان/رنگ/ماشین و ... ببریم! برام من که خوب جواب میده!


پ.ن: البته بگم که احتمالش هست وقتی همه چیز جمع شد تا حواس مامان پرته همه ی چیزهایی که جمع شده دوباره پخش زمین بشه !!!!


برچسب‌ها: بازی, کودک دو ساله, کودک دو تا سه سال
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۰۸ساعت 5  توسط مریم  | 

یک فرصت خوب برام ایجاد شد و تونستم با یک استاد بازنشسته ی روانشناسی ساکن امریکا صحبت کنم. ۳ تا نکته اش به درد مادرهای حساسی مثل من خیلی میخوره:

1. بچه ها اونقدریکه ما فکر میکنیم شکننده نیستن.
2. اینقدر همش فکر نکن اینجا اشتباه رفتار کردم اونجا درست رفتار کردم.
3. اگه کسی بهت گفت توی فلان موقعیت بهتر بود فلان کار رو میکردی بدون تو مادری و مطمئنا بهترین کاری رو که میشد انجام دادی، حتی اگه کارت اشتباه بوده مطمئن باش هیچ کسی نمیتونست بهتر از این انجام بده .

و یک یاداوری برای همه:

محبت بدون قید و شرط!
هیچ وقت نگید دیگه دوستت ندارم بگید کار بدت رو دوست ندارم.


و باز از زبون ایشون هم شنیدم: terrible two! دوسالگی وحشتناک!

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۰۴ساعت 16  توسط مریم  | 

چند وقتی است که پسرک هر چه بگوییم برعکسش را انجام میدهد و آنچه که بخواهیم کمتر انجام می دهد! دو تا سه سالگی است دیگر، میگذرد. و انشالله به عنوان مادر به درستی بتوانم مدیریت کنم :)


پ.ن: به محمد میگویم: مامان بیا یه بوس بده دیگه! ناز نکن! پسرک سریعا می آید و دستانش را برگونه هایم میکشد و میگوید: نااااااازییییییییییی، نااااااازییییییییییی، نااااااازییییییییییی !!


برچسب‌ها: کودک دو تا سه سال
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۰۳ساعت 15  توسط مریم  | 

گاهی اوقات میرم تو بعضی وبلاگ ها و این حس بهم منتقل میشه که وای! چه بچه ی مودب و آروم و خوبی. چقدر همه چی آرومه! البته میدونم اینطور نیست و نویسنده اینطوری دوست داره که این طرف قضیه رو تو وبلاگش بازتاب بده. برای اینکه احیانا این ذهنیت اینجا به کسی منعکس نشه صرفا جهت اطلاع میگم که محمد (خوشبختانه فقط من رو) گاز میگیره میزنه و موهامو میکشه!!! البته میدونم این نیز بگذرد! یه دوره مادرگریزی داشتیم که خدارشکر گذشت!


پ.ن: ظهری مشغول دیدن یه کارتنه که نمیدونم چی شد به دفعه منو زد و البته دو دفعه! بهش گفتم یه بار دیگه منو بزنی تلویزیون رو خاموش میکنم! :| میره تلویزیون رو خاموش میکنه بعد میاد منو میزنه !!!!!


برچسب‌ها: مادرگریزی
ادامه مطلب
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۰۲ساعت 15  توسط مریم  | 


میشه برای دوستم دعا کنید امروز قراره iui شه ...

منتظر فرشته اشه.

+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۳/۰۱ساعت 7  توسط مریم  |