روزها انقدر با شتاب میگذرند که باورم نمیشود دو سال پیش محمد نوزادی پنج ماهه بیش نبوده ولی اکنون ...
مرد خانه ام است!
با هم ظرف میشوریم، او به گفته ی خودش "کف کفی" میکند و من میشورم.
روزی چندین بار میز شیشه ای را با شیشه پاک کن (شما بخوانید آب) و دستمال پاک میکند.
نخود سبز پاک میکنیم، و حتی چند روز بعدتر میگوید: نخود سبز نداری پاک کنم؟!
ظرف های ظرفشویی را به دستمان میدهد که سر جایش بگذاریم.
تفریح سالممان این است که برویم در bing جک و جانور سرچ کنیم و محمد بگوید کدام را دوست داری؟ و با موس برود رویش که بزرگ شود و او ذوق کند که خودش توانسته! حتما هم باید bing باشد نه google که قابلیت ان را داشته باشد که با موس میروی رویش بزرگ شود!
کتاب میخوانیم و کتاب میخوانیم و کتاب میخوانیم ...
و روزهاییکه انتظارش را میکشیدم کم کم دارد میرسد! چراهای کودکانه!
دلخوشی کودکانه اش این است که روی تخت با پدر کشتی بگیرند و ضربه فنی کند و فیتیله پیچ شود .
شب ها کنار هم دراز میکشیم و با هم حرف میزنیم! از دلخوری هاییکه از هم
داشتیم تا اتفاقات آن روز و حتی اعترافات چندین ماه پیش!! از بچگی هایش میگویم و او لذت میبرد. بماند که من بیشتر حرف میزنم! قصه
میگوید و من گوش میدهم. یک کتاب میخوانیم که بعدش بخوابیم ... ولی من با چشمان بسته به قصه گوی کوچکم گوش میدهیم که "کتاب های کتی اش" را میخواند.
و زیادند این شادی های مادرانه ...
خدایا شکرت.
خدایا این شادی ها و این روزها را نصیب همه مادران منتظر بگردان :)