روزهای ما

گاهی اوقات فکر میکنم وااااییییییی یعنی قرار است شیرینتر از این شوی؟؟

+ نوشته شده در  ۱۳۹۰/۰۲/۳۱ساعت 14  توسط مریم  | 

بنام او

1. این روزا اینقدر بامزه به پاهات نگاه میکنی که دلم میخواد بدونم چی توشون میبینی ...
راستشو بخوای حسرت میخورم اینجوری به آیه های خدا نگاه میکنی
...
خوش بحالت، بازم ازت میخوام معصوم بمونی، همینطور متحیر تو آفرینش خدا بمون. هیچ چیز برات عادی نشه که ابتدای کج رفتن همین عادی شدن هاست ...

2. داری خیلی زود بزرگ میشی اونقدر که تقویمت هروزش پر از کارهای جدیدته. 

3. یه چیزی بگم نخندی ها!! گاهی فکر میکنم نی نی2 رو که حامله شدم، اگه نصف شب دردم گرفت تو گناه داری از خواب بلندت کنم و ببرمت پیش مامانی :(

4. میگن تو شبیه منی ولی منکه نمیفهمم! ولی راستش نگاهت که میکنم انگار سالهاست تورو میشناسم.

5. نمیخوام غرغرهات موقع خواب تموم شه، چیکار کنم؟؟
وقتی خودت واسه خودت داری لالایی میخونی از شدت عششششق میخوام لهت کنم!

6. وقتی شیر میخوری انگار که قرص شادی بخش خوردی،
و من تا میتونم استفاده میکنم و سعی میکنم خنده های با صدات رو قورت بدم.

7. قول بده واسم دعا کنی،
دعا کن برات کم نذارم،
دعا کن تو تربیتت کم نذارم.

دعام کنید.



من تو هیچ وبلاگی نمیتونم نظر بدم :( اون عددها واسم نمیاد :((
کسی نمیتونه کمکم کنه بگه چرا اون کد پایین صفحه نظرات برا من نمیاد؟؟

+ نوشته شده در  ۱۳۹۰/۰۲/۱۹ساعت 20  توسط مریم  | 

مامانی!

حاضرم هر چی میخوای بهت بدم؛ فقط تو بهم بگو وقتی تو خواب قهقهه میزنی داری چه خوابی میبینی؟!

+ نوشته شده در  ۱۳۹۰/۰۲/۰۳ساعت 9  توسط مریم  | 

عزيز مامان،

دلم نميخواد اين روزها بگذره. من برعكس بعضي ها كه ميخوان بچه هاشون زود بزرگ شن، دلم ميخواد اين لحظه ها تموم نشه.

من اين لحظه ها رو به جاي تماشا كردن ميجوم!!
وقتي چند ثانيه به يه جا خيره ميشي انگار كه فرشته ها رو ميبيني دلم ميخواد بخورمت (تا اينجا رو ۲۱ بهمن نوشتم!!)

ادامه:

سلام،

عزيز مامان 3 ماه و 13 روز از تولدت ميگذره و تو خيلي تغيير كردي.
وقتي تو چشمهاي هم خيره ميشيم و تو همينطوري به مامان لبخند ميزني نميدونم چه جوري از خدا تشكر كنم كه حس مادري رو تجربه كردم.

مينويسم ...

محمدم بزرگ شو ولي همينطور پاك و معصوم بمون. 

+ نوشته شده در  ۱۳۹۰/۰۱/۲۸ساعت 21  توسط مریم  | 


عزيزم!
باورم نميشه تو تو وجود من شكل گرفتي؟
گاهي اوقات كه نگاهت ميكنم از قدرت خدا به شگفت ميام.
چه جوري اين لب ها و چشم ها و بيني و تمام اندامت تو وجود من شكل گرفته؟؟

گاهي اوقات كه خيلي به محمد نگاه ميكنم اشكم در مياد ...

فتبارك الله احسن الخالقين

خدايا!
به نظر من اين واقعا اين يه معجزه است.
من توي رحمم يه معجزه پرورش دادم.
واقعا فكرشو كه ميكنم پرورش انسان توي وجود يك مادر معجزه است.

خدايا هزار مرتبه شكر كه من تونستم مادر شم.
خدايا بازم دعا ميكنم به تمام كساييكه بچه ندارن فرزند سالم و صالحي عطا كني.

ميگن وقتي كه يك نوزاد متولد ميشه معنيش اينكه خدا هنوز از انسان نااميد نشده ...
مرد كوچولوي من دعا كن طوري تربيتت كنم كه بهت ياد بدم فقط رضايت خدا برات مهم باشه نه چيز ديگه ...

+ نوشته شده در  ۱۳۸۹/۱۱/۰۶ساعت 13  توسط مریم  | 

سلام،

ديگه شدم يه مامان واقعي.
روز چهارشنبه ۱۵ ديماه ساعت ۱۱:۲۵ صبح محمد ما به دنيا اومد.

ان شالله وقت كنم يه پست مفصل مينويسم.
فقط ميتونم بگم مادر بودن فوق العاده است.
به قول مامان نقطه انگار كه سالهاست مامانشم ...

اميدوارم تمام كساييكه ني ني ندارن انشالله به زوديه زود صاحب فرزند شن.

+ نوشته شده در  ۱۳۸۹/۱۰/۲۵ساعت 14  توسط مریم  |